کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام رضا» ثبت شده است

۰۲ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۰۰

طاووس و شانه به سر

کبوترها نذرند. در قفس یا جیب زائری می آیند در حرم رها می شوند. می پرند می روند بالای گنبد روی خشت های طلا می نشینند. یا سقاخانه. تا خود به خود جَلد شوند. یادآور فرشتگان اند برای زائرانی که فرشته نمی بینند. بال می زنند. طواف می زنند بر مناره ها و گنبد. اما بی گمان فرشته ها تنها کبوترانه نیستند. لابد برخی شان پیکری آینه کاری شده دارند، آینه هایی لطیف تر از آینه ی شیشه ای، چسبیده روی کُرک و پرهاشان. رنگ یاقوت، زمرد، زبرجد و عقیق. چرا کسی به یاد این فرشتگان، طاووس نذر نمی کند بیاورد ول بدهد در صحن و بست های حرم؟ یاد دمیری هم به خیر که در حیات الحیوان نوشته این پرنده میان پرندگان همچون اسب است میان چارپایان به ارجمندی و عفت و زیبایی. و هنگام پاییز پرهاش مانند برگ درختان می ریزد. وقتی چتر می افراشد و می لرزاند به گفته ی امیرالمومنین «گویی بادبانی است افراشته و کشتی بان زمامش کشیده. به رنگ های خود می نازد و دم خود بدین سو آن سو می برد». رواست لرزیدن برابر سلطان دین! یا چرا شانه به سر در جیب نمی گذارند بیاورند رها کنند؟ آن شانه که مثل بادبزن دختران شرقی گشوده می شود می بندد و خبر از حدس های روشن می دهد که در سر می جهد. این ها را باید آورد ول داد تا نورهای طلایی شده از گنبد و ایوان را دوباره بازبتابند شب ها در صحن و سرا. با چترهاشان، با شانه هاشان.

 

+ سلطان طوس - مرتضا کربلایی لو

فاطمه مرتضوی نیا
۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۳۹

کلاغِ حرم

اما پرندگان باغ. فقط کبوتر است و شاید گنجشک. آدم بنشیند نگاهش را تیز کند ببیند دیگر کدام ها می آیند. کلاغ که حتما. مگر می شود کلاغ، این رسول دفن آموز به قابیل، به این باغ سرک نکشد؟

 

+ سلطان طوس - مرتضا کربلایی لو

فاطمه مرتضوی نیا
۳۱ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

اداره ی شفایافتگان

جلو پنجره ی فولاد، کوری به ناگهان چشم باز کرد. یک آن از جاش برمی خیزد و گیج همه جا را نگاه می کند. آهویی ست صدای تیر شنیده، صدای دریدن هوای دشت. ماتش برده. صداها با آنچه می بیند می خواند؟ انگار می خواند. بعد فریاد می زند. مردم بر سرش می ریزند. خادمان دوره اش می کنند و می برندش به اداره ی شفایافتگان. این جا «شفا» اداره دارد. دفتر و دستک دارد.

 

+ سلطان طوس - مرتضا کربلایی لو

فاطمه مرتضوی نیا
۳۰ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

خیالی

حرم انگار همیشه هوای نم زده دارد. و اشیا شُسته اند. شاید چون اشیای این جا نه سه بعدی که چهار بعدی اند. یک بعدشان رضاست. و امام در ارکان همه شان نشسته. در نهانِ همه شان می لرزد. والا این همه خیالی نمی زدند. یک چیزی در ژرفاشان همچون نبض می زند.

 

+ سلطان طوس - مرتضا کربلایی لو

فاطمه مرتضوی نیا
۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

بارگاهِ رضوی

بارگاه رضوی برای اقلیم خشک ایران، خیالی است تَر. همه چیز دارد. رنگ دارد. صدا دارد. بو دارد. مزه دارد. و بسودنی ها. همه آمیخته به رأفت. رأفت موج می زند در هوای روان از این رواق به آن رواق. مثل خود خادمان که با چوب پَر می روند، می ایستند، می روند. و چراغ پره هایی که آن بالا دور چلچراغ ها طواف می زنند.

 

+ سلطان طوس - مرتضا کربلایی لو

فاطمه مرتضوی نیا
۲۸ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۴۷

باغِ خراسان

در خراسان باغی هست، به جبرانِ خشکی و خشنی زمین آن جا. یک باغِ باغ با درخت های تنه مرمر و شاخه های آینه آینه. که سرهای شاخه ها در آسمان به هم رسیده. آینه در دلِ آینه رفته و نورها را شکانده. درخت های آهن اند نه روییده در جنگل شمال، که در طوس. سایه پسندند و سرِ شاخه هاشان به هم جوش می خورد. شاخه می جهانند تا با دیگران، با شاخه های درخت همسایه، جوش بخورند. و بس که سفت اند چوب شان آهن است. بلکه مرمر. تنه های درختان باغ استوانه نیست. چهارگوش است. چنان که بر هر بَرش یک یا چندتایی زائر می توانند بنشینند یا ایستاده تکیه بدهند. تنها خدا می داند که آن آینه های برگ برگ چندین بار یک لاخِ نور را باز می تابانند. از چهره ی هم دیگر می گیرند و دوباره می پاشند به همو. یا دیگری. فقط خدا می داند که خود نورآشناست. که خود فروغان فروغ است.

 

+ سلطان طوس - مرتضا کربلایی لو

فاطمه مرتضوی نیا
۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۵۰

جانشین

«قریش به بنی هاشم حسادت می کردند و از پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» که از بنی هاشم بود، بیزار بودند. همان ها با نقشه ای حساب شده نگذاشتند حکومت به علی «علیه السلام» برسد که هم از بنی هاشم بود و هم بزرگان آن ها را در جنگ ها کشته بود. علی «علیه السلام» فرمود: «قریش همان کینه و دشمنی را که با پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» داشتند به من نشان دادند و به فرزندانم نیز نشان خواهند داد.» مخالفان به ما می گویند: «پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» جانشینی برای خود معرفی نکرد.» حرف عجیبی است! پیامبری که به هنگام رفتن به جنگ، به جای خود جانشینی در مدینه می گمارد و یا برای برافراشتن پرچم در میدان جنگ، چند نفر را مشخص می کند تا با شهادت یکی، دیگری پرچم را بردارد، چگونه برای رهبری مردم پس از خود، جانشینی معین نمی کند! پس به نظر آن ها عقل معاویه از رسول خدا «صلی الله علیه و آله و سلم» بیشتر بوده است. معاویه زمانی که یزید را به جانشینی خود برگزید گفت: «نمی خواهم مردم را بعد از خود، مانند گله ای بی چوپان بگذارم.» چگونه ممکن است معاویه به فکر جانشینش باشد و پیامبری که عقل کل است و از وحی مدد می گیرد، به فکر جانشینش نباشد و امت را مانند گله ای بی چوپان رها کند!»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا
۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۴

وای بر من!

«هارون ساعتی پیش از مرگش گفت تا در همان باغی که بستری بود، قبرش را بکنند. بسترش را کنار قبرش بردند تا به آن انس بگیرد و دل از دنیا بکند. آخرین حرفش این بود: وای بر من! پاسخ پیامبر را چه خواهم داد!»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا
۳۱ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۱

خجالت

ثقیف قرابه های شراب را از سرداب آورد و گوشه حیاط، کنار چاه فاضلاب گذاشت. دعبل کتاب را کنار گذاشت. از روی دیواره ی حوض برخاست و رفت درِ چاه را برداشت. پارچه های گِل اندود سر قرابه ها را کند و یکی یکی شرابشان را سرازیر چاه کرد. «چیزی را که خدا حرام کرده، به درد همین چاه می خورد.» ثقیف پرسید: «چرا می خواهی دیگر نمی خوری؟» «دیشب به دیدن زلفا رفتم. وقتی گفت از این کارم دلگیر است، خجالت کشیدم. بعد فهمیدم که از خدا و حجت او باید بیشتر خجالت بکشم.»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا
۳۰ تیر ۹۸ ، ۰۵:۴۱

پادشاهِ در بند

هارون گفت: «این حرف های مدرسه ای را بگذار. اگر خواسته ای داری می شنوم.» 

دعبل تأملی کرد و گفت: «بالاترین خواسته ام این است که موسی کاظم از بند رها شود و نزد خانواده اش بازگردد.» 

هارون جامش را به لب برد و شراب را مزه مزه کرد. «خدا می داند که من هم او را دوست دارم. دوست داشتن اهل بیت، فرض است. افسوس که مولایت سر سازگاری با ما را ندارد. دوست داشتم بزم امشب مان به افتخار او برپا شده بود و اینک کنارمان نشسته بود! وقتی ما را غاصب حق خودش می داند، با او باید چه کنم؟ غیر از این، چیزی بخواه.» 

دعبل دوست داشت زلفا را از او بخواهد؛ اما چنین نکرد. نمی پسندید پس از رد شدن درخواست آزادی امامش، چیز دیگری بخواهد. اگر درخواست دیگری می کرد، به معنای پذیرفتن سخن هارون در توجیه زندانی کردن موسی بن جعفر بود. تسبیح را نشان داد و گفت: «همین برایم بس است.» 

ابراهیم به پهلویش زد و گفت: «این قدر می دانم که در خانه ای از خانه های مسلم بن ولید سکونت داری. چطور است از امیرالمؤمنین، خانه ای و شغلی در دربار و ماهیانه ای و غلامان و کنیزانی درخواست کنی.» 

دعبل ناگزیر گفت: «دور از اخلاق و جوان مردی می دانم که خواسته ای را کنار خواسته ی اولم بگذارم!» 

هارون گفت: «خوش به حال موسی بن جعفر با چنین هواداران و پیروانی! بیهوده نیست که او را پادشاهی در بند، لقب داده اند.»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

فاطمه مرتضوی نیا