کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
۳۰ تیر ۹۸ ، ۰۵:۴۱

پادشاهِ در بند

هارون گفت: «این حرف های مدرسه ای را بگذار. اگر خواسته ای داری می شنوم.» 

دعبل تأملی کرد و گفت: «بالاترین خواسته ام این است که موسی کاظم از بند رها شود و نزد خانواده اش بازگردد.» 

هارون جامش را به لب برد و شراب را مزه مزه کرد. «خدا می داند که من هم او را دوست دارم. دوست داشتن اهل بیت، فرض است. افسوس که مولایت سر سازگاری با ما را ندارد. دوست داشتم بزم امشب مان به افتخار او برپا شده بود و اینک کنارمان نشسته بود! وقتی ما را غاصب حق خودش می داند، با او باید چه کنم؟ غیر از این، چیزی بخواه.» 

دعبل دوست داشت زلفا را از او بخواهد؛ اما چنین نکرد. نمی پسندید پس از رد شدن درخواست آزادی امامش، چیز دیگری بخواهد. اگر درخواست دیگری می کرد، به معنای پذیرفتن سخن هارون در توجیه زندانی کردن موسی بن جعفر بود. تسبیح را نشان داد و گفت: «همین برایم بس است.» 

ابراهیم به پهلویش زد و گفت: «این قدر می دانم که در خانه ای از خانه های مسلم بن ولید سکونت داری. چطور است از امیرالمؤمنین، خانه ای و شغلی در دربار و ماهیانه ای و غلامان و کنیزانی درخواست کنی.» 

دعبل ناگزیر گفت: «دور از اخلاق و جوان مردی می دانم که خواسته ای را کنار خواسته ی اولم بگذارم!» 

هارون گفت: «خوش به حال موسی بن جعفر با چنین هواداران و پیروانی! بیهوده نیست که او را پادشاهی در بند، لقب داده اند.»


+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی