کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب با موضوع محرم» ثبت شده است

۲۲ مهر ۹۸ ، ۰۶:۳۵

غیرتِ مادر

بارها دیده بود که حسین چقدر و به چه تعداد – غیرقابل شمارش – تکثیر شده است. انگار عالم است و حسین. می دید پیرهنی که امانتیِ مادر بود، از جنسی بسیار ارزان و از چند جا پاره، وقتی بر تن حسین می نشیند، انگار تار و پودش از طلا می شود، از طلا بالاتر. طلا چه ارزشی دارد؟ و ناگهان راز پیرهن که در این سال ها بر او مکتوم مانده بود، برملا شد. پیرهن نبود، پوستی بود بر تن حسین. محافظ حسین از گزند مزدوران وقتی زره ها و لباس او را از تنش به در می آورند، با دیدن این پیرهن پارۀ ارزانِ به خون آغشته، از خیرِ به غنیمت بردنش بگذرند و جسم حسین را عریان رها نکنند. زینب فهمید غیرت مادر نمی طلبیده است که حسین را نانجیبان عریان ببینند...

 

+ احضاریه - علی موذنی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۱ مهر ۹۸ ، ۰۷:۰۳

حق

عمار فریاد زد: «ای جماعتی که نمی خواهید حق را جز از طریق مرگ من به دست باطل بشناسید، بدانید و آگاه باشید که حق با علی است و علی جز با حق نیست و هر کجا علی باشد، حق آن جاست...»

عمار برای این ادعایش سند محکمی دارد که فرمایش رسول خداست: «ای عمار، اگر امت من دو دسته شدند، تو با دسته ای باش که علی در آن است. اگر امت من یک طرف ایستاد و علی یک طرف، تو در طرفی بایست که علی یکه و تنها ایستاده است.»

 

+ احضاریه - علی موذنی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۱۲

فدای غریبی تان...

وقتی چند قدم با هم رفتیم سمت مهمان پذیر، بازویم را فشرد. گفت: «چرا تک می پری؟ چرا نمی آیی توی جمع؟ زائر کربلا که غریبی نمی کند!»

نمی دانم این جمله از کجا آمد نشست روی زبانم: «آخر میهمان کسی هستم که خودش غریبی کشیده!»

چانه اش شروع کرد به لرزیدن و چشم هاش پر از اشک شد. سر تکان داد که راست می گویی! گفت: «فدای غریبی ات، زینب جان!»

و اشکش جاری شد. جا خوردم. به این سرعت؟ این قدر آماده؟ هنوز جملۀ من تمام نشده، هنوز نقطه اش گذاشته نشده، او شروع کرد به گریه. گفت، با بغض: «شما که این قدر اهل دلی و این قدر بیان داری، چرا فاصله می گیری؟»

و بغض شکاند و شروع کرد به گریه. گفت: «آتشم زدی!»

گفتم: «معذرت می خواهم!»

گفت: «معذرت؟ منتت را دارم.»

 

+ احضاریه - علی موذنی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۸:۲۵

فاطمۀ پنج ساله

نیمه شب فکر می کردند او خواب است. تا پدر حسن و حسین را صدا کرد، آهسته، که زینب بیدار نشود، زینب سریع تر از حسن و حسین برخاست. علی گفت: «بیداری عزیزم؟» زینب گله کرد: «می خواستی مرا نبری؟» این جمله را با بغض گفت. علی بغض را دریافت و به گریه افتاد. چه سوزی در نگاه علی است. دستش را دراز کرد سوی زینب. زینب دست علی را گرفت. گفت: «عزیز دلم!» و پرسید: «خوبی؟» زینب پرسید: «شما خوبید؟» علی گفت: «راضی ام به رضای خدا!» و هر دو گونۀ زینب را بوسید. زینب دست هاش را دور گردن پدر حلقه کرد و گفت: «توی بغل من گریه کن!» علی یکه خورد. این جمله و این حالت زینب پر از فاطمه است. انگار فاطمه سیزده را از هجده کم کرده باشد و رسیده باشد به پنج سالگی. علی سر بر شانۀ نحیف فاطمۀ پنج ساله گذاشت و زار زد.

 

+ احضاریه - علی موذنی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۸ مهر ۹۸ ، ۱۱:۴۱

زینتِ خدا

«پنج سالم بود که خواب دیدم در دشتی تاریک تنهام. بادی سهمگین می وزید و مرا به این سو و آن سو پرت می کرد. چشمم به درختی تنومند افتاد. رفتم تا در پناهش آرام گیرم، اما بادِ بی رحم درخت را از ریشه کند. به شاخه ای محکم چنگ زدم. باد آن شاخه را شکست. به شاخه ای دیگر چنگ زدم که آن یکی هم شکست. به دو شاخۀ متصل چنگ زدم، اما باد آن دو شاخه را هم... از خواب پریدم. می لرزیدم از ترس... به آغوش مادر پناه بردم و تعبیر خوابم را از او خواستم. مادر گفت: «از پدرت بپرس!» پدر هم تعبیر خوابِ مرا به پدربزرگ حوالت داد.» شاید برای خوانندگان این سؤال پیش بیاید چرا پدر و مادری چنان، خود از تعبیر می پرهیزند؟ در مورد نام گذاری بانو زینب نیز چنین بوده است. حضرت علی می فرماید من در نام گذاری از رسول خدا سبقت نمی گیرم. پاسخ در همین است: سبقت نگرفتن. بر رسول خدا حتی در اموری چنین سبقت نجستن. تابعین محض. آن ها رسول خدا را در همه چیز بر خویش افضل می دانسته اند. «رسول خدا با آن خلق عظیم، دل رحم تر از آن است که خوابی چنین را بشنود و بر حالِ زینب نگرید. می فرماید: خواب را با قدرتِ شنیدن تعبیر به آدم می دهند. بنابراین بدان که درختِ خوابت من بوده ام، زینب جان. و آن شاخه ها، یکی یکی مادرت و پدرت و سپس برادرانت حسن و حسین. و آن باد، قابضِ روح، حضرت عزرائیل است! زینب فرمود: از آنچه شنیدم، دنیا بر سرم آوار شد! تا در آغوشش نرفتم و به آن نیروی شگفتِ آرامش بخشی اش وصل نشدم، آرام نگرفتم. فرمود: کسانی از این امت هستند که می خواهند دین خدا را از ریشه درآورند. برای همین عترت مرا از سر راه برمی دارند تا کار را بر شیطان آسان کنند. تا شیطان را حاکم کنند. اما تو نمی گذاری. تو زینت خدایی و دین او را پاس می داری...»

 

+ احضاریه - علی موذنی

فاطمه مرتضوی نیا
۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۶

خواهرِ تمام عیار

«وقتی وحید نیست، من به عنوان خواهر برای تو پُررنگ ترم تا وقتی او هست. خاک کربلا هم زینب را یک خواهر تمام عیار برای امام حسین می خواسته. او را پنجاه به علاوۀ یک برای شوهر و چهل و نه درصد، آن هم با احتیاط برای حسین نمی خواسته.»

 

+ احضاریه - علی موذنی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۵۹

حَرَم

«پیش از ورود به حرم، باری از روی دوش آدم برداشته می شود که فکر می کنم دنیاطلبی است. نیروهای منفی که آدمی زاد را دوره کرده اند، اجازۀ ورود به حرم را پیدا نمی کنند. یعنی جرئتش را ندارند. پشت در حرم می مانند و همین خودش نعمت بزرگی است که وارد مکانی شوی که جولانگاه روح است و با تغذیه ای که از محضر امام می شود، به حالِ خوشی می رسد که نتیجه اش حداقل یک ماه سبک بالی است.»

 

+ احضاریه - علی موذنی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۳ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۱۵

اولین اشک

چهاردهم ماهی در پانزده سالگی ام بود. گل های چادری که سرم بود یادم است. قرمز ریز بودند با کاسبرگ زرد. مثل باقی چهاردهم ها وقت خواندن سید چادر را آورده بودم روی صورتم پایین و خیره به گل های ریز، خاطرات امروز مدرسه را مرور می کردم. دیدم صدای سید دارد در ذهنم صورت می سازد:

"گر چشم روزگار بر او زار می گریست. مردی تنها سوار شد. زن ها دورِ اسبش بودند. دور شد. زنی صدایش کرد. برگشت. سپاه نداشت. پیش چشم زن ها راه رفت. دور شد. جان جهانیان همه از تن برون شدی."

غافلگیرانه اولین اشک واقعی ام در پانزده سالگی از چشمم افتاد روی گل قرمز ریزی که روی زانویم بود. اولین اشکی که از اندوهِ گریه ی مادر نبود. به خاطر آن تصویری بود که پیش چشمم شکل گرفته بود. اولین اشکی که نمایشی نبود. اولین بار بود که برایم مهم نبود زن ها اشکم را ببینند و بگویند «چه دلش پاکه این دختر» و مرا برای پسرهایشان نشان کنند. مهم نبود مادر با تحسین به چشم های سرخم نگاه می کند یا نه. دلم برای مصیبتی که سید می خواند سوخته بود. اولین گریز به کربلا بود که وحشت زده، چادر مادر در دست، وسط آن سرزمین سرگردان نبودم. یک لحظه چادر مادر را رها کرده بودم و خودم تنها ایستاده بودم آن وسط و دیده بودم مرد می رود. بی اختیار نعره ی هذا حسین زد. شوری اولین اشک عزادارانه ته گلو تجربه ی عجیبی بود. سید که گفت «بالنبی و آله» زن ها چادرشان را کنار زدند. دیدم یکی از آن ها شده ام. طعم آن چای تمام عمر با من ماند. زن همسایه سینی را گرفت جلویم. نذرش بود چای بدهد. سبک و ترد استکان را برداشتم. انگار مستحقش باشم. به دستش آورده باشم. به این چای هم مشرف شده بودم. به چای بعد اشک.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۳۰

مهدی قمی

مهدی قمی هیأتی نبود. دل سوخته ی امام حسین و کربلا نبود. درس نخوانده بود. شیشه بری داشت. چند سالی از عمرش معتاد بود. چند باری توی ان ای شرکت کرده بود و باز همان آش و همان کاسه. شاید آن پسری که پول جشن پاکی را داده بود مواد خریده بود، خودش بود. شاید هم نه. به گفته ی خودش توی هیأت مسجد محله شان هم راهش نداده بودند ولی هر هفته یا یک هفته در میان کامیون عمویش را برمی داشت و بار می زد سمت ایلام. خودش را هر طور بود می رساند کربلا. شاید توی یک سال بعد سقوط صدام چهل بار رفت و آمد. محرم که شد، ماند. ده روز محرم را توی یکی از حجره های صحن ماندیم. صبح تا شب و شب تا صبح. همان مهدی قمی که سال قبل به هیأت مسجد محله راهش نداده بودند، ده روز محرم را توی حرم ماند.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۳۰

مقتل

«مقتل باید آرام اوج بگیرد. فکر کن نشستی مقابل امام صادق. داد می زنی؟ اصلاً شاید بهتر باشد روی صورتت یک تبسم باشد از غم. خودت گوله گوله اشک بریزی و با آستین های بلند قبایت آب بینی و چشمت را پاک کنی و همان طور مقتل بخوانی. تصویر کنی که آقا به زخم های شکم شان نگاه کردند. روی اسب شان خم شدند. در همان حال خمیده به خیمه ها نگاه کردند. چشم هاشان سیاهی رفت. دست شان ضعف کرد. شمشیرشان افتاد. اصلاً شمشیر را تصویر کنی وقتی می افتد روی زمین. هلهله ی لشکر خصم را. شمشیر یک بنی هاشمی. بعد دست های آقا را تصویر کنی که از دو طرف زین آویزان شده. دیگر تا این جا اگر مجلس هنوز زنده است تو روضه خوانی نه مقتل خوان. این جاها شاید بهتر است با خودت حرف بزنی و بگویی آقا جانم دلم نمی آید بیشتر بخوانم. بعد خودت هق هق گریه کنی. بعد یکهو خیلی بی نظم مثل مصیبت زده ها شروع کنی یک بیت شعر را که مال بعد شهادت است این جا بخوانی. مجلس باید بفهمند مقتل خوان پریشان شده. حتی لازم شد به خودت نهیب بزنی بگویی چه می خوانی؟ نمی خواهی بس کنی؟ مجلس هم بشنود با خودت چه زمزمه می کنی. اصلاً یک جاهایی سکوت کنی. بگذاری مردم صدای ناله های هم را بشنوند. بعد تازه سر و کله ی شمر پیدا شود. بعد اصلاً مقتل خوان دست جمعیت را بگیرد ببرد توی گودی قتلگاه. با هم دست ببریم خاک از دهان و چشم آقا پاک کنیم. از توی چشم آقا خون جمع کنیم. روی زخم پیشانی آقا دست بگذاریم تا خون فواره نکند.»

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا