کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب با موضوع محرم» ثبت شده است

۲۰ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۴۶

غبطه میخورم...

خیلی وقت ها غبطه می خورم به حال همین پیرمرد روضه ای ها که نمی دانند مقتل معتبر و نامعتبر چیست و نمی دانند عاشورا پژوهی دیگر چه صیغه ای ست و نمی دانند آسیب شناسی با سین است یا صاد و از خط کشی های سیاسی و باندی مداحان و منبری ها و مجالس بی خبرند، اما همان پای سماور یا دم کفش کن تا «السلام علیک یا اباعبدالله» به گوش شان می رسد اشک شان به پهنای صورت جاری می شود.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۴۳

قرشمار

لباس زن ها و بچه ها سیاه نبود. رنگ و وارنگ بود. سبز، زرد، قرمز، آبی. رنگ های جیغ. رنگ های قرشماری. با صدایی خفه زیر لب گفتم «خجالت نمی کشند؟ این رنگ ها که مال لباس شمر و ابن مرجانه است.» ولی هیچ کس به حرفم توجه نکرد. حتی آقا و حتی تر آقای شاد. آقای شهابی شاید اول شک کرد که گلاب دو آتشه ی قمصر را برای این ها حرام بکند یا نه. قرشمارها رو به روی جایگاه ما ایستادند. مردها جلوی وانت حلقه زدند و ادامه دادند «وای حسین کوشته رف...» و «بووق... بوق...» دیوانه وار سینه می زدند و می چرخیدند و کرنایشان هم همین طور بی هدف و بی نظم بووق... بوق... با تمام وجود ناله می کرد، نعره می زد، مویه می کرد، می گریست، فریاد می کرد و ضجه می زد. وای... بووق... حسین کوشته رف... بووق... بوق... حالا سیل گلاب بود که رویشان می ریخت و صدای آدم و کرنا می رفت که سقف آسمان را پاره کند. بووق... بوق... کوشته رفت... خودم را از تک و تا نینداختم و با پررویی خواستم عنان سخن را دست بگیرم «خواسته اند از ناقاره های امام رضا تقلید کنند ولی این وسط جایگاه ریتم...» که یک دفعه زبانم بند آمد. کرنا زوزه ی دلخراشی کشید و از دست کرنایی پایین افتاد. صدای افتادن کرنا روی آسفالت در سکوت ناگهانی جمعیت پیچید. کرنا قل خورد و قل خورد و کنار جدول خیابان آرام گرفت. بعد، قرشمار عظیم الجثه ی کرنایی از روی سقف نیسان افتاد روی آسفالت. و دیگر هم بلند نشد.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۱۸ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۱۰

اسمِ تو هوا را گرم می کند

من هنوز هم سرمایی ام. همیشه مثل این است که با یک لا بلوز نخی مانده باشم پشت دری که به اتفاقی تازه باز می شود. هر محرم که می آید صدای غمگین چیزهایی می خواند که شبیه قرآن خواندن پدربزرگ هست و نیست. هر محرم دارم حساب می کنم اگر سریع از بین غریبه ها رد شوم تا رسیدن به اتاق پشتی که سیاهی های گرم آن جاست، چقدر زمان لازم دارم؟ هر محرم یکی مدام می پرسد «چرا این جایید شما؟ چرا آماده نشدید هنوز؟» و هر بار می فهمم اگر این ملافه را که دور خودم پیچیده ام بردارم و آن پیراهن سیاه را بپوشم و بروم مثل این است که آفتاب درآمده باشد و سایه و سرما رفته باشد. اسم تو هوا را گرم می کند.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۱۶ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۰۶

چایِ روضه

از پله های آجری پایین می رویم. نگاهی به قاب آجری روی دیوار خانه می اندازم. دلم نمی خواهد داخلش بنشینم. دلم نمی خواهد دیگر به این روضه ی بابا بیایم. شاید دیگر دلم نمی خواهد دنبالش روضه بروم. با خودم می گویم خدا کند عمو رضا از فردا بیاید و بابا را ببرد روضه. از پله ها که پایین می آییم بابا می فهمد شُل شُل راه می روم. نمی دانم چطوری به او بگویم اما بالاخره حرفم را می زنم. «دیگه این جا نیا روضه.»

مکث می کند. ابروهاش را درهم می کشد و پلک هاش می افتند روی دو چشم بی نور. «چرا بابا؟»

«نیا دیگه.»

جلوی داروخانه ایستاده است و با آن همه عجله ای که دارد، می خواهد دلیل مرا بشنود. «سر لُخت بودند؟»

«نه.»

«به تو چیزی گفتند؟»

«نه.»

«پس چی؟»

تمام خشمم را در صدایم جمع می کنم. «به من چایی ندادند.»

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۱۵ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۴۹

می شود...

می شود شبِ عاشورا چند ساعت در روضه نشسته باشی و نَمی به چشمت ننشیند و می شود در یک روز کاملاً عادی، در اداره، وسط نوشتن یک مقاله، یکهو و بی مقدمه دست از تایپ بکشی و های های بزنی زیر گریه.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۱۳ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۳۹

عَلَم

"آن آهن سرد بی خاصیت را برای چه بلند می کنید؟ از این آهن سرد کاری برنمی آید."

ترجیع بند حرف های آقای جوادی همین جمله بود. آهن سرد که می گفت منظورش علم بود. علم ها نماد تکیه ها و طایفه ها بودند. عظمت هر طایفه به علم آن بود. هر چه طایفه بزرگ تر، علمش هم باشکوه تر. روز عاشورا علم ها را راه می انداختند و از حسینیه ای به حسینیه ی دیگر می رفتند. دسته ی هر طایفه از صبح راه می افتاد و به همه ی تکیه های طایفه های دیگر شهر سر می زد تا عصر که برمی گشت به تکیه ی خودش و دسته روی تمام می شد. وسط تکیه ها مردان قدرتمند هر طایفه علم ها را بلند می کردند و می گرداندند. کسانی که حاجتی داشتند، می رفتند به علم ها دست می کشیدند یا سرشان را خم می کردند و از زیر علم ها رد می شدند. آقای جوادی مخالف سفت و سخت علم ها بود و هر سال در مذمت علم ها صحبت می کرد اما کسی گوشش بدهکار نبود. درست مثل مقلدان آیت الله بروجردی که در مقابل مخالفت مرجع علی الاطلاق شیعیان جهان با طبل و شیپور و سنج در روز عاشورا گفتند که ما همه ی روزهای سال را مقلد شماییم به جز روز عاشورا.

 

+ کآشوب - دبیر مجموعه: نفیسه مرشدزاده

فاطمه مرتضوی نیا
۰۷ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۳

عطرِ حضور

عباس! تو با صورت بر زمین نیامدی؛ که فرزندان حیدر استوارتر از آن هستند که زمین بخورند. تو به نیت سجده بر خاک گرم کربلا فرود آمدی. دیگر هیچ صدایی از این ها تو را نمی آزرد. آن قدر بوی یاس مشام تو را سرشار کرده است که جان دوباره گرفته ای. تو فاطمه را ندیده ای عباس. ولی با این عطر دل انگیز و رایحه بهشتی هم بیگانه نیستی. آری، درست است. این همان است؛ همان عطری که هر صبح و شام خانه فرزندان فاطمه را پر می کرد. این همان رایحه حسن و حسین است. این همان عطر است؛ عطر حضور زهرا ... عباس! اینجا باید سکوت کرد. اکنون لحظه ورود مادر است. گوارا بادت این دیدار. آن طرف تر اما کسی منتظر توست؛ دل از دست داده است. او را بخوان عباس؛ تا برای آخرین بار عطر کلامت او را آرام کند. "برادر؛ برادر خویش را دریاب!"


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز

فاطمه مرتضوی نیا
۰۶ خرداد ۹۸ ، ۰۶:۰۹

سیرابِ عدالت

کوفیان که اکنون اولاد علی را از آب منع کرده اند، روزگاری در سایه سار حکومت او، سیراب عدالت شده بودند.


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز

فاطمه مرتضوی نیا
۰۵ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۳

تا عباس هست...

مرد که در جمعی باشد، بی قرار می شود اگر ناموس در خطر و سختی افتد. تو به پا خاستی؛ یعنی کسی بر تو مقدم نمی شد. تا عباس در لشکری هست، همه نگاه ها او را نظاره می کند.


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز

فاطمه مرتضوی نیا
۰۴ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۵

نامه و نامه رسان و مجری!

عباس! امروز دیگر روز توست. پسر مرجانه بدکاره در نامه ای به عمر سعد نوشته است که میان آب و سپاه حسین، حایل شود تا اینکه شمایان حتی یک قطره از این آب را ننوشید. البته از پسر مرجانه بعید نیست که چنین کینه ای داشته باشد. ریشه که ناپاک باشد، ثمری بهتر از این ندارد. اما، ای وای بر امت محمد که از میان آنان، سپاهی از ابن زیادها به مصاف فرزند پیامبر آمده اند. درد این است عباس! درد، انحراف امت پیامبر است. درد، گم کردن خورشید ولایت است. درد، زیاده خواهی و حرام خواری است؛ و شگفتا که چه مترسک هایی دارد این ابلیس در کارگاه گمراهی خویش: ابن زیاد نامه می دهد، شمر نامه رسان می شود و عمر سعدی مجری!


+ ماه تمام من - مرتضی اهوز

فاطمه مرتضوی نیا