کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Bookworm» ثبت شده است

۰۷ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

شمعون

به من رو می کند و می گوید: «هوای اینجا مرا به یاد سرزمین «رُقّه» انداخت. به یاد می آوری؟ وقتی به همراه امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) به سوی صفّین می رفتیم.»

می گویم: «آری، همانجا بود که آن پیرمرد مسیحی از نسل حواریون عیسی (علیه السلام) از دیر خویش بیرون آمد و به نزد امام (علیه السلام) رسید و مسلمان شد. به یاد داری که با خود کتابی میراث از پدرانش به همراه داشت که در آن از پیامبر اسلام و جانشین و وصی او امام علی (علیه السلام) یاد شده بود. هنگامی که وی علائم امیرالمؤمنین را در کتاب دید و ایشان را شناخت، مسلمان شد و با ما همراه گشت.»

عمرو با حسرت آهی می کشد و دنباله ی کلام مرا می گیرد: «آری به خوبی به یاد دارم. نامش شمعون بود. در گرماگرم نبرد صفین و در شب لیلة الهرّیر که بلوای جنگ تا نزدیکی صبح ادامه داشت شهید شد. کاملاً در خاطرم هست که در صبح آن روز امام علی (علیه السلام) نزدیک جسد او آمد و بر وی گریست و فرمود: هر شخصی با آن که دوست می دارد خواهد بود. شمعون نیز با ما اهل بیت خواهد بود!»

 

+ تا آخرین لحظه های رفتن - سید حمید موسوی گرمارودی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

دعای پیامبر و موی سیاه

می گوید: «این سیاه ماندن موهای من مربوط به دعای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است. روزی همراه با پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم) بودیم و من متوجّه شدم که ایشان تشنه اند. به سرعت رفتم و با کاسه ای آب بازگشتم. حضرت پس از این که از آن نوشیدند دست به دعا برداشته، گفتند: «خداوندا او را از جوانی اش بهره مند فرما!» پس از آن هیچ مویی از من سفید نشد و نیرو و نشاط جوانی ام سستی و کاستی نگرفت. من نیز همه ی آنچه را از این دعا نصیبم شده بود در راه دفاع از ولایت و پیشوایی خاندان رسالت به کار گرفتم.»

 

+ تا آخرین لحظه های رفتن - سید حمید موسوی گرمارودی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۵ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

نشانه های بهشت و دوزخ

روزی در مسجد مدینه در نزد آن فرستاده ی گرامی خدا نشسته بودم. سال آخر عمر شریف حضرت بود. مکّه فتح شده بود و دیگر کفر و شرک در جزیرة العرب جایگاهی نداشت. همه ی قبایل گروه گروه آمده و اسلام را پذیرفته بودند. ابوسفیان و دیگر مشرکان قریش نیز از روی اجبار اظهار مسلمانی می کردند گرچه بیشترشان تنها از ترس کشته شدن این سخن را بر زبان می آوردند و در دل ایمانی نداشتند. ابوسفیان و فرزندش معاویه نیز به نزد پیامبر آمده و در مدینه حضور داشتند. آن روز در مسجد، بدون این که من سؤالی پرسیده باشم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «آیا دوست داری که «نشانه های بهشت» را که مانند دیگر مردم است و در این بازارها رفت و آمد می کند به تو نشان بدهم؟»

من با اشتیاق گفتم: «آری، جانم فدای شما باد ای فرستاده ی گرامی خداوند.»

هنوز چند دقیقه ای از گفتار حضرت نگذشته بود که امام امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) وارد مسجد شدند. پیش آمده، سلام کردند و در گوشه ای نشستند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در حالی که ایشان را به من نشان می داد فرمود: «ای عمرو، او و پیروانش نشانه های بهشتند. حالا می خواهی «نشانه های دوزخ» را نیز که مانند دیگر مردم است و همانند آنان در این بازارها رفت و آمد می کند به تو معرفی نمایم؟»

این بار کنجکاوی من بیشتر شده بود. چون فضایل امام علی (علیه السلام) را همه می شناختند ولی دانستن نشانه ی دوزخ کار آسانی نبود. به همین خاطر گفتم: «آری، می خواهم او را بشناسم ای پیامبر خدا!»

زمان زیادی نگذشت که معاویه وارد مسجد شد و در گوشه ای نشست. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در حالی که او را به من نشان می داد فرمود: «این شخص و پیروانش نشانه ی دوزخند.»

 

+ تا آخرین لحظه های رفتن - سید حمید موسوی گرمارودی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۴ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۰۹

فردوس

«آیا حاضری هیچ جایی را بر بهشت ترجیح دهی؟! نه آن که فکر کنی آن خانه های گلی یا نخلستان های اطراف شهر که گاه گاه تک نخلی از آن ها در میان خانه های شهر جا مانده بود با خانه ها و باغ های جای دیگر تفاوتی داشت؛ نه، بلکه وجود گرامی آخرین فرستاده و خاندان پاک او چنان فضای آن محیط را از نور معنویّت و عطر خدا آکنده می ساخت که کافی بود تنها اندکی چشم و مشام انسانیّت خویش را حفظ کرده باشی تا آن را ببینی و استشمام کنی. برای همین من آنجا را بهشت نامیدم. آیا جایی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، امیرمؤمنان، بانوی بانوان جهان و سرور و آقای جوانان بهشت در آن زندگی کنند بهشت نیست؟ آری، مسجدی که محل آمد و رفت فرشتگان مقرّب باشد و خانه ای که آیات وحی در آن نازل شود همان فردوس خداست.»

 

+ تا آخرین لحظه های رفتن - سید حمید موسوی گرمارودی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۵۹

همه شیعه میشوند!

می گفت: «دنیا تشنۀ فرهنگ علی بن ابیطالب (علیه السلام) و فرزندانش است. مشکل از ماست. اگر ما بتوانیم شیعه را خوب به دنیا معرفی کنیم همه شیعه می شوند.»

 

+ من ادواردو نیستم - گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۵۸

شیعه تک است!

می گفت: «شیعه تک است. دومی ندارد. چیزی را دارد که هیچ دینی توی دنیا ندارد. شیعه ولایت اهل بیت (علیهم السلام) را دارد. ولایت علی بن ابیطالب (علیه السلام) و حسین بن علی (علیه السلام) را دارد. ولایت امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) را دارد.»

 

+ من ادواردو نیستم - گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۴۷

مشهدالرضا

خودش و یکی از رفقای مشهدی اش رفته بودند پارک کوهستانِ مشهد. آنجا را که دیده بود به رفیقش گفته بود: «توی اروپا شهری مذهبی بود. خیلی ها دوست نداشتند چنین شهری، مذهبی باشد. دلشان می خواست از مذهبی بودن بیندازندش. آن قدر دور و اطراف شهر و توی شهر، مراکز تفریحی و سرگرمی ساختند که الان دیگر هیچ کس آن شهر را به عنوان یک شهر مذهبی نمی شناسد. شما ایرانی ها هم مراقب باشید. مراقب باشید که مشهد را فقط به نام علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بشناسند!»

 

+ من ادواردو نیستم - گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۸ تیر ۹۹ ، ۰۷:۰۰

همیشه حق با اوست...

تبلیغات دشمن، معاویه را خوب و علی (علیه السلام) را بد می کند. تو خودت بفهم که همیشه حق با علی (علیه السلام) است! این را خدا گفته...

 

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۷:۰۰

خلیفۀ مسلمین

علی (علیه السلام) داشت از کنار زن می گذشت، دید دارد به زحمت مشک آب را می برد و نفرین هم... رفت و گفت: «خانم بدهید کمکتان بیاورم.»

در مسیر، زن به خلیفه ناسزا می گفت و علی (علیه السلام) در سکوت تا کنار خانه قدم برمی داشت. از میان حرف ها متوجه شد که همسر شهید است و یتیم دار. رفت و با دست پر آمد. زن دعا به جانش کرد و نفرین به علی (علیه السلام)! اجازه گرفت، داخل خانه شد... زن تشکر کرد و شکایت از خلیفه! تنورشان را روشن کرد، نان پخت برایشان... زن ثنایش گفت و ناسزا به علی (علیه السلام)! با بچه هایش بازی کرد، برایشان لقمه گرفت... زن همسایه آمد، مرد را دید و شناخت: «خلیفۀ مسلمین را به کار وا داشتی؟»

موقع رفتن، علی (علیه السلام) از زن حلالیت طلبید... و زن مبهوت حرف هایی که زده بود... علی (علیه السلام) همانی بود که نان و خرما... هر شب کنار در خانه شان می گذاشت... و زن همانی بود که نفهمیده بود و...

(بحارالانوار، ج 7، ص 597)

 

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا
۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۷:۰۰

باب ثعبان

امام بر منبر مسجد کوفه سخن می گفت که صدایی بلند شد. چند تن از مردان شمشیر کشیدند تا مار عظیم الجثه ای را که می خواست وارد مسجد شود، بکشند. با بانگ حضرت همه متوقف شدند. «دست نگه دارید. او با من کار دارد.»

مردان در حالی که دستشان به قبضۀ شمشیر بود، راه را برای مار باز کردند. مار بزرگ، مقابل منبر آمد و شروع به سخن کرد: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین.»

حضرت پاسخ سلامش را داد. مسجد سراپا گوش بود. همه داشتند می دیدند. حضرت پرسید: «کیستی؟»

مار پاسخ داد: «من، فرزند خلیفۀ شما در میان جنیان هستم. چندی پیش پدرم از دنیا رفت و کار شیعیان را به من واگذار کرد و از من خواست تا نزد شما بیایم و از شما تعیین تکلیف کنم.»

حضرت دستی به محاسنش کشید و آرام فرمود: «از این پس، تو خلیفۀ ما در میان شیعیان ما هستی. باشد که تقوای الهی را پیشه سازی و نمایندۀ راستین ما در میان آنان باشی.»

مار در حالی که به امام احترام می گذاشت، در برابر چشمان حیرت زدۀ مردم، از همان دری که آمده بود، خارج شد. پس از آن، مردم آن در را باب ثعبان نامیدند و همواره این داستان در یادها تکرار می شد و این، مهر تأییدی بود که خدا بر جایگاه علی (علیه السلام) به عنوان امام جن و انس می زد. اما دشمنان علی (علیه السلام) که از بودن او در خاطرات وحشت داشتند، یک سال تمام بر در مسجد کوفه، فیلی را بر آن در بستند و پس از آن، نام این در به باب الفیل تغییر کرد.

(مرآة العقول، ج 4، ص 295)

 

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

فاطمه مرتضوی نیا