خلیفۀ مسلمین
علی (علیه السلام) داشت از کنار زن می گذشت، دید دارد به زحمت مشک آب را می برد و نفرین هم... رفت و گفت: «خانم بدهید کمکتان بیاورم.»
در مسیر، زن به خلیفه ناسزا می گفت و علی (علیه السلام) در سکوت تا کنار خانه قدم برمی داشت. از میان حرف ها متوجه شد که همسر شهید است و یتیم دار. رفت و با دست پر آمد. زن دعا به جانش کرد و نفرین به علی (علیه السلام)! اجازه گرفت، داخل خانه شد... زن تشکر کرد و شکایت از خلیفه! تنورشان را روشن کرد، نان پخت برایشان... زن ثنایش گفت و ناسزا به علی (علیه السلام)! با بچه هایش بازی کرد، برایشان لقمه گرفت... زن همسایه آمد، مرد را دید و شناخت: «خلیفۀ مسلمین را به کار وا داشتی؟»
موقع رفتن، علی (علیه السلام) از زن حلالیت طلبید... و زن مبهوت حرف هایی که زده بود... علی (علیه السلام) همانی بود که نان و خرما... هر شب کنار در خانه شان می گذاشت... و زن همانی بود که نفهمیده بود و...
(بحارالانوار، ج 7، ص 597)
+ پدر - نرجس شکوریان فرد