دیوارِ طلا
یهودی بود. شنیده بود که خدا عالَم را زیر دست پیامبر قرار داده است. اما می دید زندگی محمد و دخترش (علیهما السلام) مثل فقرا است. نه مثل زندگی پادشاهان پر از تجملات. دلش می خواست بداند حق چیست؟ دنبال کسی می گشت تا پاسخ بگیرد. از میان اطرافیان و یاران محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، علی (علیه السلام) را جور دیگری می دید. در کوچه ای رفت مقابل علی (علیه السلام) و گفت: «با تو حرف دارم. صبر کن.»
علی (علیه السلام) حس و حالش را که دید همان جا کنار کوچه نشست. می خواست یهودی با آرامش حرفش را بزند. مرد هم نشست و گفت: «مگر پسرعمویت نمی گوید حبیب خداست و از طرف او آمده؟ پس چرا از خدا نمی خواهد فقر و نداری تان تمام شود؟»
علی (علیه السلام) سکوت را شکست: «خدا بندگانی دارد که اگر از خدا بخواهند دیوار را برایشان طلا می کند.»
مرد یهودی در چشمان علی (علیه السلام) حقیقتی دیگر می دید. نگاهش از چشمان او به دیوار رسید؛ دیوار طلا شده بود و می درخشید. دهانش باز ماند و چشمانش تنها توانست از خیرگی طلا کنده شود و در چشمان درخشان علی (علیه السلام) آرام بگیرد. «متوجه شدی؟» متوجه شده بود. از صدر تا ذیل را یک جا خوانده بود. دست علی (علیه السلام) را گرفت. حق با علی (علیه السلام) است. مسلمان شد.
(بحارالانوار، ج 14، ص 258)
+ پدر - نرجس شکوریان فرد