کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
۰۱ تیر ۹۹ ، ۰۷:۰۰

رازِ شبِ معراج

هر روز هم که علی (علیه السلام) را می دید باز دل تنگش می شد. محمدِ مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) را می گویم. حالا سه روز بود که علی (علیه السلام) را فرستاده بود برای جنگ، و خبری از او نداشت. فرمود: «هرکس از علی علیه السلام برایم خبری بیاورد، یک حاجتش را برآورده می کنم.»

سلمان برگ برنده داشت. خبر سلامتی را خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) داد. حالا نوبتش بود که در خواستش را بگوید. سلمان زیرک بود. رفت سراغ خود علی (علیه السلام) و پرسید: «از پیامبر چه بخواهم؟»

نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) که برگشت درخواستش این بود: «سرّ و راز شب معراج را برایم بگویید.»

پیامبر، سلمان را راهی قبرستان یهودی ها کرد تا ذکری را که یادش داده بود، بگوید و مرده ای زنده شود. قبرستان ساکت و مرموز بود. سلمان ذکر را گفت. قبری باز شد و مردی بیرون آمد. سلمان مرد را نگاه می کرد. می دانست که مرد خودش می داند باید چه بگوید. مرد ناراحت نبود. آرام بود، گفت: «من در خانواده ای یهودی به دنیا آمدم. یهودی بودم و با همین دین هم مُردم. اما الآن در برزخ، از آتش در امانم.»

سلمان شگفت زده پرسید: «چرا؟»

مرد گفت: «من علی علیه السلام را دوست داشتم. دوست داشتم صورتش را نگاه کنم. کار هر روزم این بود که بایستم کنار کوچه، در مسیر رفت و آمد علی علیه السلام. در همان چند لحظه رد شدنش ببینمش...»

+ پدر - نرجس شکوریان فرد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی