سنگِ آسمانی
جبرئیل امین آمد. از جانب خداوند آیه آورده بود: ﴿سأل سائل بعذاب واقع...﴾ کسی از خداوند عذاب حتمی خواست. عذابی که مخصوص بی دین هاست و کسی هم جلودارش نیست. داستان این آیه که از جانب خدا آمد، این بود: غدیر که پیامبر خدا، به امر خدا، ولیّ خدا، بعد از خودش را علی بن ابی طالب (علیه السلام) معرفی کرد. همۀ هجده هزار نفر با علی (علیه السلام) به عنوان جانشین پیامبر، بیعت کردند. خبر در همۀ سرزمین های اسلامی پیچید... حرف ها و شایعه ها هم سر باز کرد؛ عده ای که فکر می کردند خودشان جانشین تعیین می کنند، عده ای که فکر می کردند خودشان باید جانشین شوند، عده ای که فکر می کردند که پس از پیامبر، اسلام تمام می شود و منافقانه مسلمان شده بودند. عده ای که به علی (علیه السلام) حسادت می کردند، عده ای که از علی (علیه السلام) کینه داشتند، عده ای که... یکی شان مردی بود به نام حارث بن نعمان فهری (لعنة الله علیه). متنفر بود از ولی خدا، علی (علیه السلام). خبر غدیر را که شنید دل و ذهن و زندگی اش سیاه بود، سیاه تر شد. با چنان حرص و خشمی آمد سمت مدینه که حتی نتوانست مقابل پیامبر، ظاهرش را حفظ کند. با عصبانیت گفت: «محمد! ما را به یگانگی خدا دعوت کردی، قبول؛ به رسال خودت، قبول؛ به نماز و روزه و حج، قبول؛ این که در غدیر دست داماد خودت را به نشانۀ خلافت و جانشینی بعد از خود بلند کنی و او را صاحب اختیار مسلمانان کنی، این هم امر خداست، یا به میل خودت خواسته ای که علی بر گردن ما سوار شد؟»
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آرام بود. همۀ این ها را می دانست. مقابل جمعی که ایستاده بودند و از هر فکری هم بودند فرمود: «من به خدا پناه می برم که چنین امر مهمی را بدون اجازۀ خدا انجام داده باشم.»
حارث دیگر خدا نمی شناخت. رسول نمی شناخت. فقط بغض علی (علیه السلام) را داشت. دست بلند کرد و داد زد: «خدایا اگر آن چه محمد می گوید حق است و تو علی را برای ما امیر کرده ای از آسمان سنگی بیاید و من را هلاک کند تا نبینم علی خلیفه شده است.» (سوره انفال، آیه 32)
سنگ آمد. از آسمان هم آمد. ناگهان هم آمد و در دم هلاک شد. به جهنم هم واصل شد.
(الغدیر، ج 1، ص 239)
+ پدر - نرجس شکوریان فرد