کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
۰۲ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۴۸

مسلمان شدن

مردی سرخ روی از اهالی شام به فاطمه دختر امام حسین نگاه می کند و به یزید می گوید: «این کنیزک را به من ببخش.»

فاطمه ناگهان بر خود می لرزد، ترس در جانش می افتد، خود را در آغوش تو می افکند و گریه کنان می گوید: «عمه جان! یتیم شدم! کنیز هم بشوم؟!»

و تو فاطمه را در آغوشت پناه می دهی و آنچنانکه یزید و آن مرد بشنوند، می گویی: «نه عزیزم! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است.»

و خطاب به آن مرد می گویی: «بد یاوه ای گفتی پست فطرت! اختیار این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید.»

یزید دندان هایش را به هم می ساید و به تو می گوید: «این اسیر من است. من هر تصمیمی بخواهم درباره اش می گیرم.»

تو پاسخ می دهی: «به خدا که چنین نیست. چنین حقی را خدا به تو نداده است. مگر از دین ما خارج شوی و به دین دیگری درآیی.»

آتش خشم در جان یزید شعله می کشد و پرخاشگر می گوید: «به من چنین خطاب می کنی؟ این پدر و برادر تو بودند که از دین خارج شدند.»

تو می گویی: «تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست جدم و پدرم مسلمان شده اید.»

یزید در مقابل این کلام تو، پاسخی برای گفتن پیدا نمی کند، جز آنکه لجوجانه بگوید: «دروغ می گویی ای دشمن خدا.»

تو اما همین کلامش را هم بی پاسخ نمی گذاری: «چون زور و قدرت دست توست، از سر ستم، ناسزا می گویی و می خواهی به زور محکوممان کنی.» 

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی