کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سید مهدی شجاعی» ثبت شده است

۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۱

تعبیر شد خوابِ کودکی

به حرم پیامبر که می رسی، داخل نمی شوی، دو دست بر چهارچوبه در می گذاری و فریاد می زنی: «یا جداه! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام.»

و همچون آفتابی که در آسمان عاشورا درخشید و در کوفه و شام به شفق نشست، در مغرب قبر پیامبر، غروب می کنی. افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر می دوی، خودت را روی قبر می اندازی و درد دلت را با پیامبر، آغاز می کنی. شاید به اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته ای، پیش پیامبر، گریه می کنی و همه مصائب و حوادث را مو به مو برایش نقل می کنی و به یادش می آوری آن خواب را که او برای تو تعبیر کرد. انگار که تو هنوز همان کودکی که در آغوش پیامبر نشسته ای و او اشک های تو را با لب هایش می سترد و خواب تو را تعبیر می کند: «آن درخت کهنسال، جد توست عزیز دلم که به زودی تندباد اجل او را از پای درمی آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه می بندی و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخۀ دیگر خوش می کنی و پس از پدر، دل به دو برادر می سپاری که آن دو نیز در پی هم، ترک این جهان می گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت، تنها می گذارند.»

تعبیر شد خواب کودکی های من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام.

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۳ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۰

بدتر از این، در توانشان نبود!

زنان، زنان مدینه، زنان بنی هاشم که چند ماه پیش، تو را بدرقه کردند اکنون تو را به جا نمی آورند. باور نمی کنند که تو همان زینبی باشی که چند ماه پیش، از مدینه رفته ای. باور نمی کنند که درد و داغ و مصیبت، در عرض چند ماه بتواند همۀ موهای زنی را یک دست سپید کند، بتواند چشم ها را این چنین به گودی بنشاند، بتواند رنگ صورت را برگرداند و بتواند کسی را این چنین ضعیف و زرد و نزار گرداند. و تازه آنها چگونه می توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است و هر چروک با کدام داغ، بر صورت نقش بسته است. امام در میان ازدحام مردم، از خیمه بیرون می آید، بر روی بلندی ای می رود و در حالی که با دستمالی، مدام اشک هایش را می سترد، برای مردم خطبه می خواند، خطبه ای که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار، آنچنان ابعاد فاجعه را برای مردم می شکافد که ضجه ها و ناله هایشان، بیابان را پر می کند: «همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جای اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما بجنگند، بدتر از آنچه که کردند در توانشان نبود.»

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۲ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۴۸

مسلمان شدن

مردی سرخ روی از اهالی شام به فاطمه دختر امام حسین نگاه می کند و به یزید می گوید: «این کنیزک را به من ببخش.»

فاطمه ناگهان بر خود می لرزد، ترس در جانش می افتد، خود را در آغوش تو می افکند و گریه کنان می گوید: «عمه جان! یتیم شدم! کنیز هم بشوم؟!»

و تو فاطمه را در آغوشت پناه می دهی و آنچنانکه یزید و آن مرد بشنوند، می گویی: «نه عزیزم! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است.»

و خطاب به آن مرد می گویی: «بد یاوه ای گفتی پست فطرت! اختیار این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید.»

یزید دندان هایش را به هم می ساید و به تو می گوید: «این اسیر من است. من هر تصمیمی بخواهم درباره اش می گیرم.»

تو پاسخ می دهی: «به خدا که چنین نیست. چنین حقی را خدا به تو نداده است. مگر از دین ما خارج شوی و به دین دیگری درآیی.»

آتش خشم در جان یزید شعله می کشد و پرخاشگر می گوید: «به من چنین خطاب می کنی؟ این پدر و برادر تو بودند که از دین خارج شدند.»

تو می گویی: «تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست جدم و پدرم مسلمان شده اید.»

یزید در مقابل این کلام تو، پاسخی برای گفتن پیدا نمی کند، جز آنکه لجوجانه بگوید: «دروغ می گویی ای دشمن خدا.»

تو اما همین کلامش را هم بی پاسخ نمی گذاری: «چون زور و قدرت دست توست، از سر ستم، ناسزا می گویی و می خواهی به زور محکوممان کنی.» 

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۴۶

رأس الجالوت

رأس الجالوت، پیرمردی است از علمای بزرگ یهود که یزید برای به رخ کشیدن قدرت خود، او را به این مجلس، دعوت کرده است. اما اکنون شنیدن حرف های تو و دیدن رفتار یزید، او را دچار حیرت و شگفتی کرده است. رو می کند به یزید و می پرسد: «آیا این سر، واقعاً سر فرزند پیامبر شماست و این کاروان، خاندان اویند؟!»

یزید می گوید: «آری، اینچنین است.»

رأس الجالوت می پرسد: «به چه جرمی اینها کشته شدند؟»

یزید پاسخ می دهد: «او در مقابل حکومت ما قد برافراشت و قصد براندازی حکومت ما را داشت.»

رأس الجالوت، بهت زده می گوید: «فرزند پیامبر که به حکومت، شایسته تر است. نسل من پس از هفتاد پشت به داود پیامبر می رسد و مردم به سبب این اتصال، مرا گرامی می دارند، خاک قدم های مرا بر چشم می کشند و در هیچ مهم، بی حضور و مشورت و دستور من عمل نمی کنند. چگونه است که شما فرزند پیامبرتان را به فاصله یک نسل می کشید و به آن افتخار می کنید؟ به خدا قسم که شما بدترین امتید.»

یزید که همۀ اینها را از چشم خطابۀ تو می بیند، خشمگین به تو نگاه می کند و به او می گوید، «اگر پیامبر نگفته بود که: «اگر کسی، نامسلمانی را که در پناه و تعهد اسلام است بیازارد، روز قیامت دشمن او خواهم بود.» هم الان دستور قتلت را صادر می کردم.»

رأس الجالوت می گوید: «این کلام که حجتی علیه خودِ توست! اگر پیامبر شما دشمن کسی خواهد بود که معاهد نامسلمان را بیازارد، با تو که اولاد او را کشته ای و آزرده ای چه خواهد کرد؟! من به چنین پیامبری ایمان می آورم.»

و رو می کند به سر بریدۀ امام و می گوید: «در پیشگاه جدت گواه باش که من شهادت می دهم به وحدانیت خدا و رسالت محمد صلی الله علیه و آله.»

یزید دندان می ساید و می گوید: «عجب! به دین اسلام وارد شدی. من که پادشاه اسلامم، چنین مسلمانی را نمی خواهم.»

و فریاد می زند: «جلاد! بیا و گردن این یهودی را بزن.»

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۲۸

چه کسی ایشان را کشته است؟!

زنی پیش می آید و به بچه های کوچکتر کاروان، به تصدق، نان و خرما می بخشد. تو زخم خورده و خشمگین، خود را به بچه ها می رسانی، نان و خرما را از دستشان می ستانی و برمی گردانی و فریاد می زنی: «صدقه حرام است بر ما.»

پیرمردی زمینگیر با دیدن این صحنه، اشک در چشم هایش حلقه می زند، بغض، راه گلویش را می بندد و به کنار دستی اش می گوید: «عالم و آدم از صدقه سر این خاندان، روزی می خورند. ببین به کجا رسیده کار عالم که مردم به اینها صدقه می دهند.»

همین معرفی های کوتاه و ناخواستۀ تو، کم کم وِلوله در میان خلق می اندازد: «یعنی اینان خاندان پیامبرند؟!»

«از روم و زنگ نیستند؟!»

«خارجی نیستند؟!»

«این زن، همان بانوی بزرگ کوفه است؟!»

«اینها بچه های محمد مصطفایند؟!»

«این زن، دختر علی است؟!»

پچ پچ و وِلوله اندک اندک به بُغض بدل می شود و بغض به گریه می نشیند و گریه، رنگ مویه می گیرد و مویه ها به هم می پیچد و تبدیل به ضجّه می گردد. آنچنانکه سجّاد، متعجب و حیرت زده می پرسد: «برای ما گریه و شیون می کنید؟ پس چه کسی ما را کشته است؟»

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۹ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۲۶

می دانستی، اما...

می دانستی که کربلایی هست، می دانستی که عاشورایی خواهد آمد. آمده بودی و مانده بودی برای همین روز. اما هرگز گمان نمی کردی که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد. می دانستی که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد اما گمان نمی کردی که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد. شهادت ندیده نبودی. مادرت عصمت کبری و پدرت علی مرتضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند. چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در پهلو بازوی مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روی برادر دیده بودی اما هرگز تصور نمی کردی که دامنۀ قساوت تا این حد، گسترده باشد.

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۸ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۲۳

جانم فدای تو مادر!

می دانی که در پی این رفتن، بازگشتی نیست. و می دانی که قصۀ وصال به سر رسیده است و فصل هجران سر رسیده است. و احساس می کنی که به دست های حسین از فاطمه کوچک، نیازمندتری و احساس می کنی که بی رهتوشۀ بوسه ای نمی توانی بار بازماندگان را به منزل برسانی. و ناگهان به یاد وصیت مادرت می افتی؛ بوسه ای از گلوی حسین آنگاه که عزم را به رفتن بی بازگشت جزم می کند. چه مهربانی غریبی داشتی مادر! که در وصیت خود هم، نیاز حیاتی مرا لحاظ کردی. برخیز و حسین را صدا بزن! با این شتابی که او پیش می راند، دمی دیگر، صدای تو، به گرد گام هایش هم نمی رسد. دمی دیگر او تن خود را به دست نیزه ها می سپارد و صدای تو در چکاچک شمشیرها گم می شود. اما با صلابتی که او پیش می رود، رکاب مردانه ای که او می زند، بعید... نه، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستی بکشاند. این همه تلاش کرده است برای کندن و پیوستن، چگونه تن می دهد به دوباره نشستن؟! پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گام های اسب می گذرد و تو چون زمین ایستاده ای، اگرچه داری از سر استیصال، به دور خودت می چرخی. یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت. اما چگونه؟ اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها کلامی که می تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند: «مَهلاً مَهلا! یابن الزهرا! قدری درنگ... مهلتی ای فرزند زهرا!»

ایستاد! چه سرّ غریبی نهفته است در این نام زهرا! حالا کافیست که چون تیر از چلۀ کمان رها شوی و پیش پایش فرود بیایی: «بچه ها؟»

«بسپارشان به امان خدا.» احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنی تر. نه فرصت است و نه نیاز به توضیح واضحات که حسین، هم وصیت مادر را می داند و هم نیاز تو را می فهمد. فقط وقتی سیراب، لب از گلوی حسین برمی داری، عمیق نفس می کشی و می گویی: «جانم فدای تو مادر!»

و کسی چه می داند که مخاطب این «مادر» فاطمه ای است که این بهانه را برای تو تدارک دیده است یا حسینی است که تو اکنون او را نه برادر که پسر می بینی و هزار بار از جان عزیزتر. یا هر دو؟!

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۷ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۵۹

خُدا

تا وقتی خدا هست، تحمل همه چیز ممکن است. و همیشه خدا هست. خدا همینجاست که من ایستاده ام.

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا

ازدواج اما برای تو مقوله ای نبود مثل دیگر دختران. تو را فقط یک انگیزه، حیات می بخشید و یک بهانه زنده نگاه می داشت و آن حسین بود. فقط گفتی: «به این شرط که ازدواج، مرا از حسینم جدا نکند.»

گفتند: «نمی کند.»

گفتی: «اقامت در هر دیار که حسین اقامت می کند.»

گفتند: «قبول.»

گفتی: «به هر سفر که حسین رفت، من با او همراه و همسفر باشم.»

گفتند: «قبول.»

گفتی: «قبول.»

و علی گفت: «قبول حضرت حق.»

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا
۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۵۴

جرائمِ افتخارات

«مردم! ببینید چه کسی پیش روی شما ایستاده است. سپس به وجدان هایتان مراجعه کنید و ببینید که آیا کشتن من و شکستن حریم من رواست؟ آیا من فرزند زاده پیامبر شما نیستم؟ و فرزند وصی او و پسرعم او و اولین ایمان آوردنده به خدا، تصدیق کننده رسول او و آنچه از جانب پروردگار آمده؟ آیا حمزه سیدالشهداء عموی من نیست؟ آیا جعفر طیار عموی من نیست؟ آیا مادر من، فاطمه دختر پیامبر شما نیست؟ آیا جده ام خدیجه، اولین زن اسلام آورده نیست؟ آیا پیامبر درباره من و برادرم نفرموده که ما سید جوانان اهل بهشتیم؟ آیا انکار می کنید که پیامبر جد من است؟ فاطمه مادر من است؟ علی پدر من است و...؟»

بغض، راه گلویت را سد می کند، اشک در چشم هایت حلقه می زند و قلبت گُر می گیرد. می خواهی از همان شکاف خیمه فریاد بزنی: برادر! همین افتخارات ما جرائم ماست. اگر تو فرزند علی نبودی، اگر جد تو پیامبر نبود که سران این قوم با تو دشمنی نمی کردند و چنین لشکری به جنگ با تو نمی فرستادند! عداوت اینها به اُحُد برمی گردد، به بَدر، به حُنین. کینۀ اینها کینۀ خندقی است. بُغض اینها، بغض خیبری است. مسأله اینها، مسأله پیامبر و علی است. برادرم! همین فرداست که سر ابدی را تحویلشان می دهد. همۀ آنها که صدای امام را می شنوند، با فریاد یا زمزمۀ زیر لب یا هیاهو و بلوا اعلام می کنند که: «به خدا اینچنین است.»

«انکار نمی کنیم!»

«می دانیم که فرزند پیامبری!»

«می دانیم که پدرت علی است!»

«قابل انکار نیست!» و بعد برادرت جمله ای می گوید که همان یک جمله تو را زمین می زند و صیهه ات را به آسمان بلند می کند.

«فَبِمَ تَستَحِّلُونَ دَمی؟ پس چرا کشتن مرا روا می شمرید؟ پس چرا خون مرا مباح می دانید؟» این جمله، جگرت را به آتش می کشد. بنیان هستی ات را می لرزاند. انگار مظلومیت تمامی مظلومان عالم با همین یک جمله بر سرت هوار می شود. این ناخن های توست که بر صورت خراش می اندازد و این اشک توست که با خون گونه ات آمیخته می شود و این صدای ضجۀ توست که به آسمان برمی خیزد. امام رو برمی گرداند. به عباس و علی اکبر می گوید:

«زینب را دریابید.»

 

+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

فاطمه مرتضوی نیا