چه کسی ایشان را کشته است؟!
زنی پیش می آید و به بچه های کوچکتر کاروان، به تصدق، نان و خرما می بخشد. تو زخم خورده و خشمگین، خود را به بچه ها می رسانی، نان و خرما را از دستشان می ستانی و برمی گردانی و فریاد می زنی: «صدقه حرام است بر ما.»
پیرمردی زمینگیر با دیدن این صحنه، اشک در چشم هایش حلقه می زند، بغض، راه گلویش را می بندد و به کنار دستی اش می گوید: «عالم و آدم از صدقه سر این خاندان، روزی می خورند. ببین به کجا رسیده کار عالم که مردم به اینها صدقه می دهند.»
همین معرفی های کوتاه و ناخواستۀ تو، کم کم وِلوله در میان خلق می اندازد: «یعنی اینان خاندان پیامبرند؟!»
«از روم و زنگ نیستند؟!»
«خارجی نیستند؟!»
«این زن، همان بانوی بزرگ کوفه است؟!»
«اینها بچه های محمد مصطفایند؟!»
«این زن، دختر علی است؟!»
پچ پچ و وِلوله اندک اندک به بُغض بدل می شود و بغض به گریه می نشیند و گریه، رنگ مویه می گیرد و مویه ها به هم می پیچد و تبدیل به ضجّه می گردد. آنچنانکه سجّاد، متعجب و حیرت زده می پرسد: «برای ما گریه و شیون می کنید؟ پس چه کسی ما را کشته است؟»
+ آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی
فکر کنم کار پول بوده