کتابخانه یاس 📚

درباره بلاگ
کتابخانه یاس 📚

"کتابخانه یاس" بریده هایی است، از کتاب هایِ خوبی که خوانده ام! (ممکن است با تمامِ عقائدی که در کتابی عنوان میشود، موافق نباشم! و صرفا به دلیلِ خوب بودنِ اکثرِ مطالبِ کتاب، آن را معرفی کنم!)

+ من مسئولیتی در قبالِ تفکر و عقیده ی نویسندگان، خارج از دنیای کتاب ها ندارم!

آیدی اینستاگرام: fatemeh.mortazavinia

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب مذهبی» ثبت شده است

۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۷:۲۴

در کجای دنیا...؟!

چه کسی میخ در را به سینه ایشان فرو کرد؟! 

چه کسی به ایشان سیلی زد؟! 

چه کسی با لگد ایشان را زد؟! 

مگر حضرت فاطمه باردار نبودند؟! 

مگر نوزاد معصومی در شکم نداشتند؟! 

در کجای دنیا زن بارداری را ظالمانه کتک می زنند؟!

 

+ خانه ای را آتش زدند - مجید پورولی کلشتری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۱ مرداد ۹۸ ، ۰۵:۳۰

دنیا تکان نخورد...

مادری را کتک زدند، دنیا تکان نخورد! 
خانه ای را آتش زدند، دنیا تکان نخورد!

 

+ خانه ای را آتش زدند - مجید پورولی کلشتری

فاطمه مرتضوی نیا
۲۰ مرداد ۹۸ ، ۰۷:۲۰

پافشاری روی عقاید

گفت: «البته من این همه پافشاری تو رو روی این عقاید می فهمم. بالاخره عقاید خانواده و پدرانت این طور بوده و تو در چنین فضایی متولد شده ی. خیلی احترام برانگیزه که این طور از اونا دفاع می کنی ...»

گفتم: «اگه ایستادگی روی عقیده ای صرفاً به دلیل قدمت ارزش داشت، مطمئن باشید پیامبر هم بت پرست می بود. از این وجهی که شما گفتید خودم هیچ احترامی برای عقایدم قائل نیستم. اگه از همۀ دلایلی هم که گفتم صرف نظر کنیم، من در شخصیت ائمه، به همون اندازۀ کم که عقلم می رسه، چیزایی می بینم که نمی تونم اونا رو امام خودم ندونم. حداقل اینکه اونا آدمای بسیار خاصی بودن که قطعاً پیروی از اونا ما رو به جای اشتباهی نمی رسونه.»

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۹ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۵۳

غیر مسلمان و مسلمان

وقتی یه غیر مسلمون دستش رو می آره جلو براش توضیح می دم که به رغم احترام زیادی که برای طرف قائلم، به دلیل رعایت احکام دینی، امکان دست دادن ندارم. ناراحت نمی شم و طوری رفتار می کنم که طرف هم اذیت نشه. اما وقتی طرف مسلمونه و خودش با این احکام آشنایی داره و چنین کاری می کنه، واقعاً متأسف می شم.

با یه کم اخم نگاهش کردم و با لحنی جدی گفتم: «مراکشیا مسلمون ان؟»

ریاض سریع وارد ماجرا شد و چیزی به عربی به اون گفت. اون هم دستش رو کشید عقب و گفت: «بله، شکر خدا که ما مسلمونیم!»

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۸ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۴۹

وقف کردنِ زندگی برای...

استاد پرسید: «سخنرانی هروه رو گوش کردی؟»

گفتم: «بله!»

«بیست سال قبل توی یه کنفرانس یه سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرفای من، حضار همین قدر با شور و حرارت برای من دست زدن و تشویقم کردن ...»

«خیلی خوبه.»

«اما اون روز من دقیقاً برعکس حرفایی رو که امروز هروه زد ثابت کرده بودم ...»

«...»

«بیست سال با تئوریام کنفرانس دادم و برام دست زدن ... و امروز هروه خلاف اون حرفا رو ثابت می کنه و براش همون قدر دست می زنن ...»

«...»

«حضار کارشون دست زدنه ... این تویی که باید بدونی زندگی ت رو داری وقف اثبات چی می کنی ...»

«...»

«می فهمی دخترم؟ ... این مهم ترین درس زندگی من بود.»

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۷ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۳۷

شفاعت

عمر، که تا اون موقع فقط گوش می داد، خیلی مؤدب گفت: «من یه حرفی دارم ... خیلی دیده م که شیعه ها از اماماشون چیزی طلب می کنن یا درخواست شفاعت می کنن؛ در حالی که بخشش فقط مخصوص خداست. خدا خودش گفته از من بخواید تا جوابتون رو بدم. اما شیعه ها خیلی وقتا از ائمه طلب می کنن. این از نظر اسلام اشکال داره.» سعی می کرد مؤدب صحبت کنه.

گفتم: «این کار به این معنی نیست که این افراد یا مثلاً پیامبر جایگاه خدایی دارن. شما این مسئله رو کامل متوجه نشده ید. این کار به نوعی طلب دعاست ... شما تا حالا از دوستتون نخواستید که براتون یا برای اطرافیانتون دعا کنه؟»

«چرا.»

«مسئله همینه. چطوره که از دوستتون می شه بخواید براتون دعا کنه، اما از رسول خدا نمی شه؟ به نظر شما کدوم به خدا نزدیک ترن. اگه قرار باشه خداوند حرف یکی رو قبول کنه، اون کدوم فرد خواهد بود؟ ضمن اینکه مسئلۀ درخواست شفاعت هم اتفاقاً کاملا اسلامیه. توی قرآن هم اومده که فقط بعد از اذن خداوند شفاعت کنندگان شفاعت می کنن. این یعنی واقعاً اون دنیا شفاعت کردن و شفاعت شدن موضوعیت داره.»

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری

فاطمه مرتضوی نیا

یهو ریاض پرسید: «پس گفتید که چیزی دربارۀ حکومت عدل عمر بن خطاب نشنیده ید؛ نه؟»

گفتم: «نه، یعنی حکومت عادلانۀ معروفی که من شنیده م منسوب به عمر بن خطاب نیست.»

رشید: «پس منسوب به کیه؟»

گفتم: «حضرت علی علیه السلام.»

پرسیدم: «عمر بن خطاب چطور از دنیا رفت؟»

ریاض جواب داد: «موقع نماز صبح با شمشیر به سرش ضربه زده ان و فرقش رو شکافته ان. این رو که حتماً خبر داشتید؛ نه؟»

واویلا ... عجب اوضاعی! غیر از این مورد، دربارۀ چند تا داستان معروف تاریخی دیگه هم ازشون پرسیدم. کاشف به عمل اومد مورخان اهل سنّت خوب از خجالت خودشون دراومدن و تا تونستن به خلفا و هر چی صحابۀ مخالف ائمه ست کرامات و رشادت بزرگ و کوچیک بسته ان.

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۵ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۵۲

حذف ماجرای آتش زدن خانه...

«حتماً دربارۀ عدل عمر ابن خطاب شنیده اید.»

ریاض، انگار یهو مطلب مهمی برای گفتن یادش اومده باشه، با خوشحالی گفت: «می گن عمر ابن خطاب داشته توی یه کوچه راه می رفته که الاغی از اون کوچه رد می شه و پاش می ره توی یه چاله و می لنگه. عمر گریه می کنه و می گه خدا توی اون دنیا از من سؤال می کنه چرا در زمان تو حیوونی پاش توی یه چاله رفته و چرا اون راه چاله داشته و ...»

گفتم: «خدا از عمر ابن خطاب می پرسه که چرا در زمان تو پای یه حیوون توی چاله رفته، اما نمی پرسه چرا به دستور تو خونۀ دختر پیامبر رو آتیش زدن و چرا دختر پیامبر رو کتک زدی؟ این چه جور عدالتیه؟»

رشید، که به وضوح عصبانی شده بود، گفت: «سبحان الله! شما چیزایی به بزرگان نسبت می دید که معلوم نیست از کجا می آرید.»

گفتم: «چرا معلوم نیست؟ تا حالا که هر چی گفتم از منابع شما بود. این ماجرای بیعت گرفتن به زور از امام علی علیه السلام و آتیش زدن خونۀ دختر پیامبر رو هم که هم شیعه نقل کرده و هم سنّی. خیلی از علمای اهل سنّت بعدها سعی کردن این ماجرا رو از کتاباشون حذف کنن، اما هنوز هم می تونید اون رو توی بعضی از کتابا پیدا کنید.»

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۵:۱۱

نقشه

همون طور که با مَغی حرف می زدم شامم رو می خوردم که سر و کلۀ آقایون تازه وارد پیدا شد. ابوبکر، یه مراکشی تازه وارد، و یه نفر دیگه به اسم یزید، که نفهمیدم کجایی بود، هم توی آشپزخونه بودن. اون دو تا با ورود مردان غریبه رفتن جلو و سلام و علیک کردن. با لهجۀ غیلظ و حروف حلقی عربی داد می زدن و صحبت می کرن. این به اون می گفت: «عمر ...» اون به این می گفت: «یزید ...» عمر! ... یزید! ... ابوبکر! ... یزید! ... عمر! ... و من که از حرفاشون هیچی نمی فهمیدم احساس می کردم دارن نقشه می کشن برن امام حسین علیه السلام رو بکشن!

 

+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری

فاطمه مرتضوی نیا
۱۳ مرداد ۹۸ ، ۰۵:۴۹

خدا گفته...

«یه چیزی رو می دونی ... از روزی که تو با یقین گفتی از اون آب نَباتا نمی خوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!» 

موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کِشدارا تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلومه از چی تأمین می شه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدّی بهش گفتم چون خدا دستور داده.

تعجب کردم. گفتم: «اما اون دستور مال مسلموناست. تو چرا نمی خوری؟» 

گفت: «مگه تو نگفتی این رو خدا گفته؟ ... اگه واقعاً خدا گفته این رو نخورید، من هم نمی خورم. اگه خدا یه حرفی رو بزنه، دیگه به دین ربطی نداره. همه باید همون کار رو انجام بدیم.»


+ خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری

فاطمه مرتضوی نیا