تنها حُسن
ابراهیم گفت: «امشب شب تو بود! سروده هایت با آواز موصلی، اشک مان را درآورد. کاری استادانه بود! چرا باید اولین بار باشد که تو را می بینم! چرا خودت را مانند گنج، مخفی نگه داشته ای!»
«مدتی را در ایالت طخارستان بودم.»
هارون گفت: «عیبی در تو نمی بینم جز آنکه از رافضیانی! کاش به مسلک عامه درمی آمدی! چنین کن تا مقرری خوبی بگیری و از ملازمانم باشی.»
«من نیز تنها حُسنم را در این می بینم که به سفارش قرآن و پیامبر گرامی، عمل می کنم و از دوست داران اهل بیتم.»
ابراهیم گفت: «شنیده ایم که زبان تیزی داری و درشت جواب می دهی. من از جماعت متملقان بیزارم.»
«به چیزی دلبستگی ندارم. حق را بی پروا می گویم؛ اما چون حقیقت، تلخ است، به مزاج اهل باطل نمی سازد و عصبانی شان می کند.»
«راهی میانه را در پیش بگیر. نمونه اش ترانه های امشبت.»
«افسوس که برزخی میان حق و باطل نیست. از حق که گذشتی، دیگر هر چه هست باطل است.»
+ دعبل و زلفا - مظفر سالاری