۱۸ آذر ۹۸ ، ۱۰:۰۰
فریادِ صلح
امام پر غم از منبر به زیر می آید و همچنان فریادهای «صلح» و «زندگی» میان مسجد، که کنارش می روم: «چرا صلح؟ وقتی دشمن از ما چنین می خواهد، یعنی حکماً به صلاح ما نیست. شرط اول دشمنی همین است... آن نکنیم که او می گوید و می خواهد...»
امام عبایش را مرتب می کند و از مسجد خارج می شود و من هم به دنبالش. «او هم همین می داند، که چنین می گوید... اکنون مخالفت با خواسته اش، در حقیقت پذیرش خواسته پنهانش است.»
گنگ و متعجب، کنار امام قدم برمی دارم: «این صلح اما، خفت و خواری می شود برای شیعیان...»
امام دستم را می گیرد و شمرده در گوشم زمزمه می کند: «افزون بر شکست اکنون معاویه؛ اگر چنین نکنم، شیعه ای بر خاک نمی ماند، مگر کشته و به خون غلطیده...»
+ حاء. سین. نون - سید علی شجاعی