۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۰:۰۰
نیکوتر
کنیز بیرون نرفته، شاخه گلی وحشی، پیش پای امام می گذارد: «کنار راه دیدمش، زیباست اما ناقابل، دوست داشتم تقدیم شما...»
چهره امام به لبخندی می شکفد: «عاقبتت به خیر. برو که در راه خدا آزادی...»
کنیز خندان و شاد می رود... من هم با کمی لبخند و بیشی تعجب رو به امام می کنم: «گلی وحشی و بیابان رو... چه برابر با آزادی اش؟!»
امام دست روی زانویم می گذارد: «خدا چنین ادبی عطا فرمودمان که «اذا حُیّیتُم بِتَحیّه فحیّوا باحسَن منها»، چون موهبتی دادندتان، به نیکوترش پاسخ دهید... و برای او آزادی اش، نیکوتر...»
+ حاء. سین. نون - سید علی شجاعی