ولایت عهدی
پای رقعه والیان مدینه و مصر و مکه و کوفه، انگشتر مهر کرده ام که می شنوم: «یابن رسول الله چرا چنین کردی؟ چرا به بیعت او درآمدی که پدرش، با پدرت چنان کرد و...»
محمد بن عرفه است، از همراهان ابوالحسن و دوستدارانش که پر غضب پیش آمده و اما ابوالحسن آرام: «به همان دلیل و حجت که جدم امیرالمؤمنین شورای شش نفره را پذیرفت.»
می شنوم و اما کاری از من ساخته نیست و پاسخی، لااقل اکنون و میان ضیافت و باز رقعه ای دیگر مهر می کنم و باز می شنوم: «خدایت اصلاح کند یابن رسول الله! چگونه ولایت عهدی مأمون پذیرفتی؟»
خشم میان جانم که چنین بی پروا در چند قدمی ام ملامت ابوالحسن می کنند به خاطر ولایت عهدی من و ابوالحسن هم بی پرواتر اکراهش را در پاسخش می ریزد و: «در نظرت کدام برترند؟ نبی یا وصی؟»
مرد بی درنگ: «نبی.»
«مشرک یا مسلمان؟»
و مرد بی درنگ تر: «مسلمان.»
ابوالحسن لحظه ای تأمل می کند و بعد: «عزیز مصر مشرک بود و یوسف، نبی؛ و مأمون مسلمان است و من، وصی؛ و یوسف خود به عزیز فرمود که «إجعلنی علی خزائن الأرض إنی حفیظٌ علیمٌ» و خود خواست که خزانه داری حکومت کند... و من اما مجبورم به ولایت عهدی.»
+ به بلندای آن ردا - سید علی شجاعی